Saturday, January 29, 2005
هنگامی که آدمی به کوهساران سپيد سربلند می نگرد، به علت عظمت آن، همه ی حسهايش عمل می کنند و بنابراين وی لختی خويشتن را از ياد می برد.
هنگامی که آدمی به پويش دريای نيلی گون مواج، و آسمان شبانگاهی با هلال ماه نو و ستارگان درخشان می نگرد و يکپارچه با همه حس هايش کاملا بدان هشيار است، اين توجه کاملی ست که بدون مرکز است.
سکوتی هست که در جنگل با آن مواجه می شويد، و به هنگامی پديد می آيد که بيم حمله جانوری درنده در پيش است، و در آن دم همه چيز يکسره آرام می شود.
بنابراين، پرسش راستين آنست که آيا شدنی است که در جهانی که نيازمند تخصصهای ويژه ای چون مکانيک، رياضی دان و خانه دار است زندگی کرد، و در عين حال از تخصص آزاد بود؟
مراقبه، گنجايش مغزی است که ديگر جزئاً عمل نمی کند؛ مغزی که خويشتن را از عادتهای خود رها ساخته، و بنابراين کلٌی عمل می کند.